ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_14

می خوای بامن حرف بزنی؟

گندم-آره!

-توازکجا فهمیدی رفتیم پیش دوستات؟

گندم-خب بهشون زنگ زدم!

-نمی خوای یه خرده منطقی تر فکر کنی؟

گندم-من منطقی م!صددرصد!

-خب!

گندم-خب که چی؟

-که یعنی برگرد خونه

شروع کرد خندیدن وگفت:

-شب که جوی نقره مهتاب

بی کران دشت را دریاچه می سازد

                                            من شراع زورق را می گشایم درمسیر باد!

شب که آوائی نمی آید

از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف

                                                  من امید روشن ام راهمچو تیغ آفتابی می سرایم شاد!

شب که می خواند کسی نومید

من ز راه دور دارم چشم

                                بالب سوزان خورشیدی

                                                             که بام خانه همسایه ام را گرم می بوسد!

-معنی اینا چیه گندم؟

گندم-یعنی دوباره باید بود!دوباره باید شد!دوباره باید دید!دوباره باید گفت!

-حالا تو درمورد همه اینا می خوای بشی؟

گندم-آره!مگه دوباره نشدم؟دوباره یه کس دیگه!دوباره یه آدم دیگه!دوباره یه پدرومادر دیگه!شایدم برادر وخواهر دیگه!اصلا دوباره یه تولد دیگه!

-توتولد دیگه ای نداری؟

گندم-چرا دارم!می خوام این دفعه دیگه حتی لحظه هاروهم ازدست ندم!من یه بار زندگی کردم!پاک،سر بزیر!محجوب ساکت!بعدش چی شد؟همه چی یه دفعه ریخت بهم!باختم سامان باختم!

-توهیچی رونباختی!

گندم-چرا!باختم!من دیگه توقالب اون گندم جایی ندارم سامان بفهم!من دیگه تواون باغ جایی ندارم سامان بفهم!من دیگه تو اون فامیل جایی ندارم سامان بفهم!من نمی تونم هرلحظه یه نگاه تحقیر آمیز یا ترحم آمیز کسی رو تحمل کنم! تا حالا اگه خوب بودم به خاطر یه امید بود اما حالا دیگه اون امید وارزو مرده!من یه سر راهی م می فهمی؟

-نه!اینطوری نیس!

گندم-چراهس!

-توباداد زدن وپشت تلفن این چیزا رو گفتن نمی تونی به من بقبو لونی که بیست وخرده ای سال خاطره همه باطل شده!

گندم-توام بااین داد زدن نمی تونی به من بقولونی که باطل نشده!

یه مرتبه کامیار دستش رو گذاشت رو شونه م وبهم اشاره کرد که آروم باشم!

یه نفس عمیقی کشیدم وگفتم:

-باشه گندم من آروم حرف می زنم!فقط بگو من چیکار باید بکنم که توام اروم بشی وبیای یه جا با همدیگه بشینیم وحرف بزنیم؟

گندم-چه حرفی بزنیم؟می خوای رو در رو نصیحتم کنی؟می خوای جلو دستت باشم که اگه بامنطق بهم پیروز نشدی از زور استفاده کنی؟

-نه اصلا!

گندم-پس همین پشت تلفن بگو!

-یعنی بعد ازبیست سال که پسر دایی ت بودم یه خواهشم روقبول نمی کنی؟

گندم-نه!اگه چیزی داری بهم بگی یاخودت پیدام کن یااز پشت تلفن بهم بگو!

-اگه بخوام ازت خواستگاری کنم قبول می کنی؟

یه لحظه ساکت شد وبعد گفت:

-نگاه ترحم آمیز!

-نه!اینطوری نیس!

گندم-چرا هس سامان!

-خب پس اگه من هرچی بگم میذاری پای حساب ترحم!

گندم-این یه حقیقته سامان!

-پس من باید چیکار کنم که باورم کنی؟

گندم-پیدام کن!

-کجا؟اخه کجا؟

گندم-کوچه ها

                  باریکن

                           دکونا بستن!

خونه ها

            تاریکن

طاقا شیکسته س

از صدا

        افتاده

                 تاروکمونچه!

مرده می برن

                 کوچه

                       به کوچه!

من نمی خوام کوچه باریک ودکون بسته خونه تاریک وطاق شیکسته باشم سامان دیگه نمی خوام!

من نمی خوام یه تارو کمونچه از صداافتاده باشم!

من نمی خوام مثل یه مرده باشم که رودوش کسای دیگه هرجایی که می خوان ببرنش برم!من می خوام زنده باشم وزندگی کنم!می خوام زنده باشم وخودم راه برم!می خوام تموم اون کارایی رو که یه عمر ازش منع م می کردن بکنم! من می خوام برم طرف اون چیزایی که همیشه ازش ترسوندنم!

من دیگه ازحرف نزدن خسته شدم سامان!می خوام دیگه حرف بزنم اونم باصدای بلند که مرد غریبه صدامو بشنوه! دیگه ازسیاه وقهوه ای و دودی بودن خسته شدم!می خوام یه رنگ تازه باشم!قرمز،آبی،صورتی!می خوام برم!می خوام برم وزمین ممنوعه رو ببینم!می فهمی چی می گم؟؟

-خب بیا باهم می ریم ومی بینیم!

گندم-باتو؟باتو ادم ترسو؟باتویی که جرات وشهامت رو توت کشته ن؟باتویی که سال ها طول می کشه تا حرف ازتو دلت بیاد رو زبونت؟چند سال باید صبر کنم تا تو چیزی رو که دلت می خواد بازبونت بگی؟

-حالا که گفتم!

گندم-اینطوری دیگه برام قشنگ نیس!

-پس من باید چیکار کنم؟

گندم-یه وقتی دنیای من همون باغ بود وادماش همون ادمای توباغ!یه وقتی ازمیون این همه مرد تنها ترو دیدم وتومرد من بودی!یه وقتی فکر می کردم فقط تویی که می تونی منو خوشبخت کنی!یه وقتی خوشبختی رو تنها همین می دونستم اما حالانه!حالا فهمیدم که خوشبختی یه جور دیگه شم هس!

-تومطمئنی که اون خوشبختی یه؟

گندم-نه!اما امتحانش می کنم!این همه سال اون چیزایی روکه بهم گفتن چشم بسته قبول کردم حالا می خوام باچشم باز چیزای دیگه روهم امتحان کنم !دنیا همون باغ نیس سامان!توخودت حتما می دونی!چون تو دنیای بیرون ازباغم دیدی!

-هیچ جا امنیت این باغ رو نداره!

گندم-اینم باید خودم امتحان کنم!

-ومنم اصلا مهم نیستم!

گندم-توباید نشون بدی که مهمی!باید یه کار سخت بکنی تا معلوم بشه مهمی!من دیگه نمیخوام میون یه مشت مرده زندگی کنم!بین شما تنها کسی که زنده س کامیاره!نمی ترسه!وحشت نمی کنه!مثل آب رودخونه س نه مثل اب تواب انبار!سامان ماها می تونیم غیر ازدزدکی نگاه کردن به همدیگه کار دیگه ای هم بکنیم!زندگی فقط دزدکی همدیگرو دیدن نیس!زندگی اصلا دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم!زندگی اسارت نیس بابا!زندگی به ازادی رسیدنه!

-چه ازادی ای؟

الو گندم!الو!

تلفن روقطع کرده بود یه لحظه همونجوری سر جام موندم!یادم رفته بود که تنها نیستم!خجالت می کشیدم که تلفن رو از دم گوش بیارم پایین!شاید گندم راست می گفت!زندگی دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم!دوست داشتنم دزدی نیس که ازش خجالت بکشیم!اگرم به کسی گفتیم که دوستش داریم دزدی نکردیم که جرات نکنیم بعدش سرمونو بلند کنیم!پس چرا االان جرات اینکه تلفن رواز گوشم جدا کنم ودستمو بیارم پایین ندارم؟؟

دستم رواوردم پایین وسرمو بلند کردم!تموم نگاه ها به من بود!شاید همون نگاه هایی که نصرت ازش حرف می زد!

تنها نگاه کامیار محکم وتایید کننده بود پس یعنی فقط این کامیار بودکه زنده بود؟

اروم از جام بلند شدم کامیارم بلند شد رفتم طرف در سالن کامیارم دنبالم اومد در رو واکردم ورفتم بیرون که شنیدم یکی گفت((واقعا شرم اوره))

خنده م گرفت!شرم به خاطر چی؟داشتم دوباره حرفای گندم رو می اوردم توذهنم که کامیار برگشت طرف بقیه وگفت:

-من ازطرف این ادم هرزه وقیح بی ابرو ازتموم شماها ادمای نجیب ابرودار باحیا عذر خواهی می کنم!اما هرکسی یه کلمه دیگه حرف بزنه پرونده هاتونو همین الان وهمین جا رومی کنم!شب بخیرخانمها واقایون پارسا وپاکدامن!

اینو گفت ودررو بست واومد بیرون!

-کی بود؟

کامیار-یکی یه چیزی گفت دیگه!بیا بریم!بده من اون بازو سالمت رو!

بازوی منو گرفت وباهمدیگه رفتیم طرف ته باغ نزدیک خونه کامیار اینا.توراه هیچی نگفتم اونم هیچی نگفت وقتی رسیدیم ته باغ رویه نیمکت تویه جای تاریک نشستیم وکامیار دوتا سیگار روشن کرد ویکی ش روداد به من وگفت:

-چی می گفت؟

شعر می خوند.ازشاملو.

کامیار-حرفایی که می زد چی بود؟

یه پک به سیگار زدم واروم اروم براش اونایی روکه یادم بود گفتم یه خرده فکر کرد وگفت:

-راستی راستی کدوم درسته؟این زندگی یااون زندگی؟اصلا کدوم شون اسمش زندگیه؟اگه ما یه سری محدودیت ها رو ایجاد می کنیم ایا نباید براش جایگزین م پیداکنیم؟همه ش که نباید ها نیس!هرنبایدی یه بایدم داره!

-شاید گندم راست می گه؟

کامیار-چی رو؟

-اینکه من ترسوام!

کامیار-غلط کرده گندم!اون الان عصبانیه یه چیزی می گه!خبر نداره که تو چه دل گنده ای داری!

-دلداریم می دی!؟

کامیار-نه راست شو می گم!من بودم امشب توتئاتر جلو اون ادما که یقهنصرت رو گرفته بودن واستادم؟من بودم که وقتی الاغه رو داشتن می کشتن می خواستم برم جلوشونو بگیرم؟

-اینا یعنی شجاعت؟

-بازم بریم سراغ نصرت

کامیار-دوست داری بریم؟

-آره

کامیار-پس می ریم دیدی حالا چقدر شجاعی؟اگه تودنبال کار گندم نباشی منم ول می کنم!

-یعنی تومی گی گندم می خواد چیکار کنه؟

کامیار-دوباره یه بارکی ش کنه دیگه!

-این یعنی چی؟

کامیار-زیاد این حرفا رو جدی نگیر!دختر تو این سن وسال وباشرایط گندم زیاد ازاین تهدید ها می کنه اما انجامش نمی ده!حالا پاشو بریم بخوابیم که حداقل فردا جون بلند شدن روداشته باشیم!بیابریم شب خونه ما!

-نه می رم خونه خودمون!

دوتایی ازجامون بلند شدیم که دیدیم یه سایه ازوسط درختا داره می اد طرف ما!کاملیا بود صبر کردیم تا بیاد جلو وقتی رسید یه خنده ای به من کرد وگفت:

-خیلی خوشم اومد که حرف دلت روبهش زدی؟

بهش خندیدم که گفت:

-ادم باید حرف دلش رو بزنه حداقل براش عقده نمی شه!

کامیار-آدم غلط می کنه!شمام انگار خوابت گرفته که هذیون می گی!

کاملیا-داداش جدا باید حرف زد یا ساکت بود؟

کامیار-بعضی چیزا رو ادم باحرف زدن می گه وبعضی چیزا رو باسکوت!

کاملیا-فرق شون توچیه؟ازکجا باید فرق شونو فهمید؟

کامیار-اینو دیگه خود ادم باید بفهمه چیزی نیس که کسی به ادم یاد بده!

کاملیا-اگه من یه روزی حرف بزنم شما ناراحت می شی؟

کامیار-برو بخواب دیر وقته!

کاملیا خندیدورفت طرف خونه شون که کامیار گفت:

-آدمیزاد زنده س که حرف بزنه دیگه!اگه قرار بود ادما حرف نزنن که خدالال می افریدشون!

کاملیا برگشت وخندید.

                                 ***

فصل ششم

فردا صبحش تاساعت10خواب بودم ساعت دهم به زور ازخواب بلند شدم.رفتم تواشپزخونه وهمراه با غرغر مادرم یه لیوان شیر خوردم ویه تلفن به کامیار زدم که گفت کار داره وخودش می اد سراغم.

یه نوار گذاشتم ودراز کشیدم روتختم ورفتم توفکر.کجا باید دنبال گندم می گشتم ؟یعنی کجا رفته بود وباکی بود؟گندم یه همچین خلق وخویی نداشت که!اگه یه وقت به راه های بد کشیده بشه چی؟اصلا چراباید عمه اینا یه همچین کاری بکنن حالام که اینکارو کردن جاش بود که توهمون بچگی وقتی مثلا هفت هشت سالش بود اروم اروم یه جوری بهش می گفتن که تواین سن یه همچین شوکی بهش واردنشه!

توهمین فکرا بودم که موبایلم زنگ زد فکر کردم گندمه!زود جواب دادم که صدای یه دختر غریبه بود!اصلا تو ذهنم نبود که ممکنه میترا باشه!

-الو!سامان خان!

-بفرمائین!

میترا-منم میترا!

-حال شما چطوره؟بازحمتای ما؟

میترا-این حرفا چیه؟چه زحمتی؟بعدشم دیگه اون اتاق واون خونه واون پذیرایی دیگه این حرفا رو نداره که!

-درهر صورت ممنون

میترا-کامیارخان چطورن؟دیشب خیلی ناراحت شدن!

-اونم خوبه

میترا-مزاحمتون که نشدم؟

-نه،اصلا اتفاقا خیلی دلم می خواست بایکی صحبت کنم!یعنی بایه دختر خانم صحبت کنم!یه خنده ای کرد وگفت:

-اگه منو به اون چیزی که گفتین قبول داشته باشین سراپا گوشم وخوشحالم می شم!

-اختیار دارین

یه لحظه ساکت شدم که گفت:

-خب!

-راستش نمی دونم چه جوری شروع کنم می خوام روحیه دخترا رو بیشتر وبهتر بشناسم!

میترا-عاشق شدین؟

موندم چی جوابشوبدم

میترا-اگه شدین خجالت نکشین بگین!

یاد حرفای گندم افتادم

-نمی دونم شاید شده باشم!

خندید!

-شما عاشق شدین؟

میترا-عاشق شدم که این زندگیمه دیگه!

-یعنی عشق اینه؟یعنی هرکی عاشق شد باید تباه م بشه؟

میترا-بستگی داره که ادم چه شناختی ازعشق داشته باشه!

-شما چه شناختی داشتید؟

میترا-یه شناخت اشتباه!

-متوجه نمی شم!

میترا-عشق یه چیز کور نیس!عشق باید روشن باشه!عشق اصلا توروشنایی جوونه می زنه!عشق ازسر ناچاری نیس! عشق باید خودش یه چاره باشه!عشق میدون عمل وسیعی رولازم داره!عشق زمان لازم داره!

اونی که تویه جای کوچیک ویه زمان کوتاه به وجود می اد عشق نیس!اون کسی که میره تاعاشق بشه به عشق نمی رسه!عشق باید خودش بیاد!اون پسر یادختری که منتظره تامثلا عصری ازخونه بره بیرون وتا یکی روببینه یایکی بیاد طرفش وعاشق بشه وبعدش بشینه تواتاقش ونوار بذاره وگریه کنه.دنبال عشق نمی گرده!می خواد بازی کنه!می خواد بگه که من مثلا بزرگ شدم!

-فکر می کردم که ساده تر ازاینا باشه!

میترا-نه،اینطوری نیس!باید خیلی ازچیزا اماده بشه تا یه عشق پابگیره!

-اینا که گفتین معنی ش چیه؟

میترا-کدوما؟

-همین که عشق میدون وسیعی رولازم داره واین چیزا

میترا-ببینین شما وقتی مثلا به یه مهمونی دعوت شدین ولباس مناسبی ندارین چیکار می کنین؟

-خب می رم می خرم

میترا-همین مهمه!شما می رین وچند تا مغازه رو می بینین وازبین چند دست لباس یکی رو  انتخاب می کنین ومی خرین!چرا؟چون درهر صورت باید بخرین!چون بهش احتیاج دارین تا بپوشین ش وبرین مهمونی!اما یه وقتی هس که شما هیچ مهمونی دعوت نشدین وبه لباسم احتیاجی ندارین اون وقت مثلا یه روز که دارین توخیابون راه می رین چشم تون توویترین یه مغازه می افته به یه لباس که ازش خیلی خوش تون می اد!

مسلما همون موقع نمی رین بخرینش راه تون رو می گیرین ومی رین اما این لباس قشنگ توذهن شما نشسته ومرتب بهش فکر می کنین!

حتما بازم می رین سراغش!دوباره نگاهش می کنین!دلیلی برای خریدنش ندارین!یعنی جایی نمی خواین برین که بهش احتیاج داشته باشین اما نمی تونین م ازفکرش بیاین بیرون!این موقع س که دنبال محسناتش می گردین!قیمت مناسبش! جنس خوبش!دوخت خوبش!وخیلی چیزای دیگه!

بالاخره توهمین مدت یه روز می رین ومی پوشین ش اگه اندازه تونم باشه دیگه تمومه!حتما می خرین ش!چرا؟چون شاید بعد ازشما یکی دیگه اونو دیده باشه ومثل شما نظرش رو گرفته باشه وبیاد سراغش وبخردش!اون وقت دیگه نمی تونه مال شما باشه!

اینایی رو که گفتم فقط ازیه بعده ازبعد دید شما بین شما ویک جسم بی جان!

همین تجربه ساده می تونه بین شما ویه نفر دیگه باشه!متقابلا اونم توشما جستجوش رو شروع می کنه!اگه دلایلی رو که شما بهش رسیدین اونم بهش برسه یه عشق شروع شده!برای همین مم می گم که عشق ازسر ناچاری نیس!یعنی نباید شما به چیزی احتیاج داشته باشین وبه دستش بیارین!یعنی ناچارا عاشق چیزی نشین!میدان عمل شم باید وسیع باشه تا شما بتونین چند بار برین وبیاین واون لباس شخص یا هرچیز دیگه روببینین وارزیابی کنین!یعنی باید فرصت دیدن اندیشیدن برخورد کردن ارزیابی کردن روداشته باشین درغیر اینصورت احتمال اینکه به عشق برسین کمه!

شما باید بدونین چیکار دارین می کنین!بدون اگاهی نمی شه!

-وشما این میدان عمل رو نداشتین!

خندیدوگفت:

-سامان خان پدر من چند سال پیش یه روز یه ضبط صوت خیلی خیلی گرون قیمت خرید واوردخونه!اون زمانی که هنوز CDروکمتر کسی می شناخت این ضبط صوت سه تا CDتوش می خورد!

اون موقع که شاید توتهران فقط چند نفرVCDمی دونستن چیه این ضبط VCDداشت!پنج هزار وات قدرتش بود!یعنی اینطوری روش نوشته شده بود!دوتا مرد به کول شون گرفتن ش تااوردنش خونه!یه چیز عجیبی بود!

اون وقت پدرم فقط روزای جمعه باهاش صبح جمعه باشمارو گوش می کرد!فقط ازرادیوش استفاده می کرد!خیلی خیلی که همت می کرد یه شب یه نوار افتخاری رو گرفت وگذاشت توش!کاشکی میذاشت همونم درست گوش کنیم ! انقدر صداشو کم کرده بود که باید می رفتیم جلوش وگوش مونو می چسبوندیم به باندش تایه زمزمه بشنویم!تازه همه شم می گفت کم ش کنین صدا بیرون نره!

خب اینکارارو می تونستیم بایه رادیو ضبط دستی م انجام بدیم!دیگه یه همچین ضبط صوت خریدن نداشت که!

-پدرتون چیکاره بودن؟

میترا-یه خشکه بازار یه پولدار!

توخونه مون یه تلویزیونSONYداشتیم یه متر دریه متر!صفحه تخت واستریو وچی وچی وچی!دوتا ویدئو داشتیم عوضش چهار تا نوار ویدئو داشتیم که می تونستیم نگاه شون کنیم!پلنگ صورتی وتام وجری وسیندرلا وزیبای خفته!

حالا خودتون میدان عمل منو توخونه محاسبه کنین!

-تنها فرزند خونواده بودین!

میترا-نه آخریش بودم غیر ازمن دوتا پسر ودوتا دخترم بودن!برادر بزرگمو 18سالگی زن دادن وبرادر کوچیکتره رو19 سالگی!

خواهر بزرگمو 16سالگی شوهر دادن ووسطی رو17سالگی وبه من که رسید جدول زمانی پدرم بهم خورد!

-یعنی چی؟

میترا-یعنی من ازخونه فرار کردم!

-اگه می موندین بهتر نبود؟

میترا-نمی دونم!

-اونای دیگه خوشبختن؟

میترا-نه بابا بدبختا!خواهرام که یه چشم شون اشکه ویه چشم شون خون!هرکدوم یکی دوتا هوو دارن!توخونواده وفامیل ما رسم اینه که دختر بالباس سفید بره خونه شوهر وباکفن سفید بیاد بیرون!طلاق بی طلاق!اسم شم باعث می شه که گوینده به شدیدترین تنبیهات دچار بشه!خواهرای بدبختم باید می سوختن ومی ساختن!اگه طلاق می گرفتن پدرم می کشت شون اگه زندگی م بکنن که اخرش همون کفن سفیده!

-یعنی طلاق چیز خوبیه؟

میترا-اولا اگه بد بود که نمیذاشتنش!اما چیز خوبی م نیس!مسئله سر طلاق نیس که!مسئله سر ازدواجه!این ازدواج ها ازبنیان غلط بوده!

-برادراتون چی؟

میترا-اونام شاید همینجور اما چون مرد بودن ازادی عمل  داشتن!زن دوم وصیغه واین چیزا!

حالا اینارو ول کنین شما چی می خواستین درمورد دخترا بدونین؟

-می خواستم بیشتر روحیات شونو بشناسم!

میترا-ازچه نظر؟

-می خواستم بدونم یه دختر وقتی ازخونه گذاشت ورفت کجاها می ره وچیکارا می کنه؟

یه لحظه ساکت شد وبعد گفت:

-کسی ازخونه شما فرار کرده؟

ساکت شدم که گفت:

-اگه فرار کرده بگین!شاید بتونم کمکی بکنم!

-دختر عمه م یعنی به اون صورت فرار نکرده!

میترا-پس به چه صورت فرار کرده؟

-گذاشته رفته اما بامن تلفنی تماس داره!

میترا-برای چی فرار کرده؟

-اونش مهم نیس!مهم اینه که باید هرچی زودتر پیداش کنیم!

یه فکری کرد وگفت:

-من چند جا رومی شناسم که معمولا دخترای فراری اونجاها پاتوق می کنن چند سالشونه؟

-هم سن وسال شماس دانشجوئه!

میترا-کسی رودوست داشته؟یعنی اگه کسی رو دوست داشته باشه حتما می ره پیش اون!

-نه این دلیل رفتن ش نبوده!

میترا-به خاطر محدودیت زیاد فرار کرده؟

-نه.

میترا-ببینین سامان خان اینا که می پرسم مهمه!می خوام بدونم که کجاها باید دنبالش گشت!

-متوجه م!

میترا-پول باخودش داره؟

-زیاد

میترا-خب پس توفشار مادی نیس این خیلی خوبه!

-یعنی چی؟

میترا-یعنی اینکه مجبور نیس برای پول ناهار وشامش دست به کاری بزنه!می فهمین که چی می گم؟!

-بله،متوجه م!

میترا-اگه بخواین می تونیم عصری چند جا رو سر بزنیم شاید اونجاها پیداش کردیم

-مگه شما نمی رین تئاتر؟

میترا-تئاتر تعطیله امروز وفردا وپس فردا تعطیله مگه شما تقویم رونگاه نمی کنین؟توعزاداریا تئاتر تعطیله!

-حواسم نبود

میترا-پس می خواین جایی باهم قرار بذاریم؟

-باعث زحمت شما نمی شه؟

میترا-اصلا!خیلی م خوشحال می شم اگه بتونم کمکی بکنم.

-ممنون

میترا-کجا قرار بذاریم؟

-هرجا که شما بخواین.

ادرس یه جا رو بهم داد وقرار شد ساعت شیش بعدازظهر اونجا باشم یه کافی شاپ بالای شهر بود.

ازش خداحافظی کردم وموبایل رو قطع کردم تادوباره روتختم دراز کشیدم که کامیار اومد پشت پنجره اتاقم

کامیار-خوابیدی؟

بلند شدم ورفتم جلو پنجره

-نه کجا بودی؟

کامیار-بپر این ور تا بهت بگم

ازپنجره پریدم توباغ وباهمدیگه رفتیم یه خرده جلوتر ورویه نیمکت نشستیم که گفت:

-می دونی چی شده؟

-نه

کامیار-می گم اما پیش خودت بمونه!کاملیا یه پسره رو دوست داره قرار شده بیاد خواستگاری اما بابا ومامانم مخالفن!

-چرا؟

کامیار-بابا بهت گفتم که!پسره دستش خالیه!گویا تازه مدرکش روگرفته!خونواده شم وضع انچنانی ندارن!

-چه جور بچه ای هس؟

کامیار-کاملیا ازش خیلی تعریف می کنه!

-خب اگه پسر خوبیه چه اشکالی داره؟شما ها که به پول واین چیزا احتیاجی ندارین!

کامیار-چه می دونم واله!

-عمو چی می گه اخه؟یعنی دنبال چه جور شوهری برای کاملیا می گرده؟

کامیار-چه جورش رونمی دونم اما انگار می خواد طرف حداقل یه شغل ابرومند داشته باشه!

-خب مگه این پسره چیکاره س؟

کامیار-گویادبیره!یعنی قراره دبیر بشه!

-خب اینکه خوبه!

کامیار-نه بابام م خواد دامادش رئیس بانک جهانی پول باشه که هروقت دلش خواست سکه ضرب کنه!حالا پاشو یه سر بریم پیش اقابزرگ که برام پیغام فرستاده!

دوتایی بلند شدیم وراه افتادیم طرف خونه اقابزرگ وتارسیدیم کامیار خیلی باادب ونزاکت درزد!مونده بودم که چقدر باتربیت شده که صدای اقابزرگ ازتوخونه اومد:

-کیه؟

کامیار-منم حاج ممصادق خان!اذن دخول داریم؟

اینو گفت ودر رو واکرد ورفتیم تو که اقابزرگه یه نگاهی بهش کرد وگفت:

-توامروز چه باتربیت شدی؟

کامیارهمونجور که چکمه هاشو درمی اورد گفت:

-ادب مرد به ز دولت اوست!سلام اقابزرگ جون جون جونم!

اقابزرگ خندید وجواب سلام مونو داد ودوتایی رفتیم بغلش نشستیم وکامیار زود سه تا چایی ریخت که اقابزرگ گفت:

-اندوخته ت تموم شده هان؟

کامیار-پس فکر کردین برای چی دیشب جلو اون همه ادم دست تونو ماچ کردم؟پولم تموم شده دیگه!این گندم ورپریده کارت عابر بانکمو ورداشته وزده به چاک!

یه خرده ازچایی ش خورد وگفت:

-کفگیر ته دیگ خورده وبرای ادامه جستجو وتفحص احتیاج به نقدینگی هس!

اقابزرگ خندیدوبه من گفت:

-چی می گفت بهت دیشب؟

حرفای دیشب گندم روبراش گفتم که رفت توفکر وگفت:

-نکنه یه خریتی بکنه این دختره؟!

کامیار-می خواین به پلیس خبر بدیم؟!

اقابزرگ-نه درست نیس!ابروریزی می شه توفامیل ودرو همسایه!دوستاش هیچ خبری ازش نداشتن؟

کامیار-حتما دارن اما نمی گن!

اقابزرگ-ازکجا می دونی؟

کامیار-تاما رفتیم درخونه شون وگندم باخبر شد!

اقابزرگ-پس چیکار کنیم؟

کامیار-من یه برنامه جور کردم که اززبون یکی ازدوستاش حرف بکشم!

-منم قرار شده امروز عصری بایه نفر برم چند جا سراغش!شاید پیداش کنم!

اقابزرگ-پس پاشین راه بیفتین وفکر چاره کنین!هرروز که بگذره بدتر می شه!

اینو گفت واززیر تشکی که روش نشسته بود یه دسته چک دراورد ویه مبلغی توش نوشت وامضا کردوداد دست کامیار وگفت:

-این مال جفت تونه برین

کامیار-این خیلی زیاده حاج ممصادق خان!

اقابزرگ-برین،برین!

کامیار-دست شما دردنکنه الهی همین الان که ازخونه پامو میذارم بیرون یه دختر خوب وخوشگل به پست من بخوره وعقدش کنم واسه شما!

اقابزرگ-لااله الاالله!برو به کارت برس پسر!

کامیار-اخه هنوز کارتون دارم!

اقابزرگ-چی شده دیگه؟

کامیار جریان خواستگاری کاملیا رو گفت واقابزرگه یه خرده فکر کردوگفت:

-نشونی ومشخصاتش روبنویس بده من بفرستم درموردش تحقیق کنن!خودتم یه قراری باهاش بذار ویه محک ش بزن ببین چه جور جوونیه!شاید قسمت همین بود!خبر شو بیار بده من!

کامیار یه چشمی گفت وبلندشد وازاقابزرگ خداحافظی کردیم واومدیم بیرون وراه افتادیم طرف خونه کامیار اینا که توراه بهم گفت:

-توباکی قراره عصری بری چند جارو سربزنی؟

-بامیترا.قبل ازاینکه توبیای بهم زنگ زد!

کامیار-خب؟!

-ساعت6جلوکافی شاپ...قرار گذاشتیم!

کامیار-رفتم اونجا!راست می گه!اونجا پاتوق یه همچین دخترایی یه!

-گندم ازاوناش نیس!

کامیار-پس برای چی داری می ری اونجا؟

-خودم نمی دونم!شاید برای اینکه یه کاری کرده باشم!

کامیار-می خوای تها بری؟

-توام بیا دیگه!

کامیار-بذار اول برنامه این کاملیا رو براش جور کنم بعد.

رسیدیم درخونه شون وازهمونجا کاملیا رو صداکردویه خرده بعد  اومد بیرون چشماش گریه ا ی بود!تامنو دید سلام کرد وسرشو انداخت پائین که کامیار گفت:

-باز گریه کردی؟گریه ت واسه چیه؟

یه مرتبه خودشو انداخت توبغل کامیار ودوباره زد زیر گریه!

کامیاراه ول کن دیگه!مگه کاررو نسپردی دست من!

بعد ازتو جیبش یه دستمال دراورد واشک هاشوپاک کردوبعد دستمال رو گرفت جلو دماغش وگفت:

-یه فین کن ببینم!

من وکاملیا زدیم زیر خنده که کامیار گفت:

-بچه م که بود همینجوری بود!تایه خرده مشق ش زیاد می شد وزر زرش هوابود!

موبایلش رودراورد وداد به کاملیا وگفت:

-یه زنگ بزن به این پسره وبگو زود بیاد اینجا می خوام باهاش حرف بزنم

کاملیا-اینجا داداش؟

کامیار-اینجای اینجا که نه!ته باغ!

کاملیا –ته باغ برای چی؟

کامیارخب اگه بخوام تامی خوره بزنیمش باید یه جایی ببریمش که سروصداشو کسی نشنفه دیگه!همونجا شل وپلش می کنیم که دیگه فکر زن گرفتن ازکله ش بره بیرون!

کاملیا خندیدوگفت:

-اون بااین چیزا ازازدواج بامن منصرف نمی شه!

کامیار-یعنی می گی انقدر خره؟

من وکاملیا زدیم زیر خنده

کامیار-خب تواین دنیا همه جور الاغی پیدا می شه!نمونه ش همین سامان جون خودمون!یاعاشق دخترای فراری میشه

یاشیدای دخترای فریب خورده!

-دیوونه ازدواج یه امر مقدسه!

کامیار-ازدواج همون خریته که اسمشو عوض کردن !یه واژه عربی شیک معادل براش انتخاب کردن که به پسرا برنخوره!حالا یه زنگ بهش بزن که زودتر بیاد وبعدشم ببرسم به حماقت سامان جون!خودتم تلفن که زدی بپر دوتا چایی لیوانی برامون بیار که جون داشته باشیم قالبت کنیم به این پسره طفل معصوم الاغ!

کاملیا شروع کرد به خندیدن وکامیارم بازوی منو گرفت یه خرده رفتیم اون طرف تر که کاملیا راحت بتونه حرف بزنه یه ده متری که ازکاملیا دور شدیم گفتم:

-توچقدرروشن شدی؟؟

کامیار-وقتی دوتا جوون به همدیگه علاقه پیدا کردن که نباید جلوشونو گرفت!اگه پسره مشکل نداشته باشه چه ایرادی داره که باهمدیگه ازدواج کنن؟فقط باید یه خرده ازاد باشن که خلق وخوی همدیگه دست شون بیاد!حداقل باید پسره بتونه بیاد کاملیا روببینه که باهمدیگه حرف بزنن یانه؟!

-خب معلومه!

کامیار-اگه یه پسری یه کله بیاد خواستگاری وبشینه پای سفره عقد که درست نیس!پس فردا با دوتا بچه تازه هرکدوم می فهمن طرف هزار تاایراد داره!

-میدان عمل وسیع!

کامیار-چی چی؟

-یعنی ازادی عمل!یعنی میدان عمل وسیع!

کامیار-بی جا کرده ازادی عمل داشته باشه!ازادی رفت وامد نشست وبرخاست!همین!واسه اینم همین یه کوچه باریک کافیه!دیگه میدون وبزرگراه واین چیزا بمونه واسه بعد ازعقدوعروسی!ازالانم تودهن اینا میدون پیدون ننداز که پررو می شن!

-انگارتلفن شم تموم شد!

کاملیا برگشت یه نگاهی به کاملیا که داشت می رفت توخونه کردوگفت:

-ببین،یعنی ماحق داریم به دخترمون به خواهرمون بگیم کی رودوست  داشته باشه کی رو دوست نداشته باشه؟

-همه ش به خاطر خودشونه!خوشبختی شونو می خوایم دیگه!

کامیار-خوشبختی یعنی چی؟

-یعنی اینکه ادم به اون چیزایی که دوستش داره برسه!

کامیار-یعنی مثلا اگه توبه گندم برسی خوشبختی؟

-نمی دونم

کامیار-من چی؟من به هیچی دلم نمی خواد برسم!چون الان تموم اون چیزایی روکه می خوام دارم یعنی من الان خوشبختم؟

-حتما هستی که همیشه شاد وشنگولی دیگه!

کامیار-نه!اینا خوشبختی نیس!

-پس اینا چیه؟

کامیار-اینا یه اسم دیگه داره!

ازدور کاملیا بادوتالیوان چایی وسینی وقندون پیداش شد!

کامیار-خوشبختی اینه که بغل گوش ت ادمایی مثل نصرت ومیترا یه همچین زندگی نداشته باشن!خوشبختی وقتی اسمش خوشبختی که بین همه تقسیم بشه!

 کاملیا-بفرمائین!اینم دوتا چایی لیوانی!

کامیار-دستت دردنکنه چی شد؟باهاش حرف زدی؟

سرشو انداخت پائین

کامیار-بگودیگه خفه مون کردی!

کاملیا-اره داداش حرکت کرد!فکر کنم تا یه ربع دیگه می رسه!

کامیار-مگه سرکوچه واستاده بود؟چه خواستگار چابکی؟؟

کاملیا خندیدوگفت:

-نه داداش این طرفا شاگرد خصوصی داره!

کامیار-آفرین!افرین!ببینم سیگار میگاری که نیس؟

کاملیا-نه داداش اتفاقا ورزشکاره!

کامیار-راست میگی ؟ازاین هیکلی میکلی هاس؟

کاملیا-ای همچین

کامیار-سامان بپر مش صفر رو صداکن بگو بیل شم باخودش بیاره!طرف ورزشکاره!

من وکاملیا خندیدیم ودوباره کاملیا کامیار رو بغل کرد وزد زیر گریه!

کامیار نازش کرد وبادستاش اشک هاشو پاک کرد که کاملیا گفت:

-داداش هرچی که بشه ازت ممنونم!

اینو گفت ودوئید رفت طرف خونه که کامیار یه نگاه به اون کرد ویه نگاه به من وگفت:

-خاک برسرت کنن سامان!هیچ وقت به حرف من گوش نکردی!

-یعنی چی؟

کامیار-اگه اون روز جمعه به من گفته بودی دستت رو می گرفتم ومی بردم دم خونه مون وجای گندم میذاشتم دزدکی این کاملیا رونگاه کنی!تازه خودمم وامی ایستادم کیشیک وتا یکی پیداش می شد برات سوت می زدم!واقعا حیف نیس؟

دختر به این خوبی وخوشگلی وخانمی روول کردی رفتی سراغ گندم پرمکافات!اصل سر همین گندم بابابزرگ مون رو ازبهشت انداختن بیرون!پدرم روضه رضوان به دوگندم بفروخت!

-عوضش توام که ازنوادگانه شی خوب جبران کردی!

ناخلف باشم اگه من به جوئی نفروشم!

کامیار-خوب منکه نمیذارم دیگه سر بابابزرگم کلاه بره!

-اولا که ازبس من خونه شمابودم کاملیا مثل خواهر خودم شده!بعدشم گیرم من ازکاملیا خوشم می اومد!یه طرفه که نمی شه!باید اونم خوشش بیاد یانه؟

کامیار-اگه جلوش همیشه عین مرده قبرستون ظاهر نمی شدی ویه قروقنبیله وعشوه ای چیزی می اومدی الان دست تونو میذاشتم تودست همدیگه وخیالم ازبابت این دختره راحت می شد ومجبور نبودم برم تحقیق وتفحص!

-چه حوصله ای داری توآ!چائی ت روبخور!

کامیار-پاشو بریم دم در که الان سروکله اقای دبیر پیدامی شه!راستی توایرادی چیزی تودرس ومشقات نداری؟تایارو اومد ودوتا تمرین م باهاش حل کنیم!

-اسمش چی هس؟

کامیار-به جون تواگه من بدونم!منکه همه ش بانام های مستعار این پسره بدبخت،واین پسره الاغ واین چی

نظرات شما عزیزان:

zahra
ساعت17:04---14 آبان 1392
azizam ham romanay ghashangi dari ham matnay ghashangi vebet alieh

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 296
بازدید کل : 11643
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس